روزی که بمیرم...

 

 (سه روز مانده به اربعین 98)

 

… روزی از این دنیا می روم
نگویید که مرا ندیدید،
با کلی خاطره،
از دشتهای دور
تا مرزها و سرنیزه ها
و سیم های خاردار.
روزی که بمیرم،
مریم(س) دوباره باردار می شود
و شیطان دوباره بهانه می آورد
که این کیست که آفریدی؟
روزی که بمیرم
لیوان اربعینم را با من دفن کنید،
دستمال گریه های بهجت(ره) را هم.
همان که صبح روز عاشورا،
از او به یادگار گرفتم.
نوشتنم می آید…
کارد را محکم تر به حنجر اسماعیل بکشید،
حتی اگر نبرد…
روزی که بمیرم،
یوسف را در آغوش زلیخا خواهم دید
و سلیمان را که بر تپه های زیتون های سرخ،
بالای نعش نتانیاهو اشک می ریزد.
روزی که بمیرم
برای مغنیه سیب همدان خواهم برد
و برای آن دختر فلسطینی دستبندی از چین!
روزی که بمیرم،
عکسم را در راه اربعین خواهید دید،
و همه موکبها فقط چای لاهیجان خواهند داد.
روزی که بمیرم
نامم را روی تانکهای چیره و چابک میرکاوا خواهند نوشت.
روزی که بمیرم
لارا فابیان بهترین ترانه هایش را تقدیم خواهد کرد
و شنبه های خونین پاریس
مردم به هم رزهای هلندی می دهند
و دختر کبریت فروش خیابان الیزه، گوشه پیاده رو تمرین نستعلیق می کند.
آنجلا را دوباره خواهم دید
همان پیشکار هتل باغم را در برلین
که الفبای فارسی را به او آموختم.
روزی که بمیرم
در فرهنگ دهخدا جلوی طه می نویسند نام سوره ای از قرآن،
نام کودکی در بهشت،
نام مسافری گمنام،
که چشمانش را در طلایه
اشکهایش را در فکه
دلش را در حلب
و جسمش را در قطعه ای گمنام بنام منا همان سرزمین مکی
جا گذاشت…
روزی که بمیرم
چراغهای ایفل را برای یک دقیقه خاموش می کنند
و ناقوس کلیسای قیامت را بصدا در می آورند
همان کلیسایی که ایوان مخوف آنرا ساخت
و کشیشان، نان و شراب در کلیسا بین مردم پخش می کنند
روزی که بمیرم
شیرهای سنگی بالای گورهای بختیاری
همان شیرهای همیشه بیدار
می خوابند و آرام می گیرند.
ما ایل دردیم
و شبها با گرگهای کوههای بلند و برفگیر دنا خوابیده ایم
ما ایل دردیم…
خسته ام
روزی که به خاک بسپاریدم
زخمهای تنم را بشمارید
یکی دو تا و هزار تا!
هزار خنجر از پشت،
هزار ناله زیر هر زخم
خستگی پاهایم رابه بستر سرد خاک بسپارید.
و روی قبرم انگور بریزید،
تاک تازه و مست شهریور
و برگهای تقویم را
به دست کودکان گرسنه یمن بدهید
تا با آن موشک درست کنند
و قایق کاغذین!
تا بسپارند به آب
تا قایقها دور گهواره موسی در نیل جمع شوند
و موشکهای کاغذی روی تپه های تل آویو فرود آیند.
وقتی که مردم
مشتم را از
پوکه فشنگهایم پر کنید
تا بدانند که ایل آتش و خون بودیم
و بازیهایمان در کودکی
قصه نیل و نهنگ و یونس بوده است….
چشماهایم را به نخ بکشید
و به گردن دختران لبنانی بنیدازید
تا بدانند محجوبیتش را
وقتی کاسه آب بدستمان می دادند
نگاهشان نمی کردیم.
آه سرم درد می کند…
خاطراتم مثل تیله های رنگی
که توی کاسه رویی
می چرخانیدیم
دور گرفته اند و جیر جیر صدا می کنند.
خاطراتم را روی تن شیرهای سنگی بنویسد
روی دیوار چین،
پای عقدنامه دختران بوسنی،
صفحه اول کتاب دعاهای کلیساهای غرب،
درست همان صفحه ی زیارتنامه های خودمان
که می نویسند در خواب امام رضا علیه السلام را دیدم که می گفت زنها با جوراب نازک به زیارت نیایند.
سرم درد می کند…
تیله ها توی سرم می چرخند،
پوکه ها،
گلوله ها،
دانه های تسبیح پاره شده ی بی بی،
زنبورهای جوال صدا گرفته اند.
کسی گریه های نوزاد مریم (س) را ساکت کند،
مسیح دنیا را روی سرش گذاشته،
کسی مسیح را ساکت کند.
سرم درد می کند…

دلم دریای اشک است

امروز باران بارید.

امروز خدا بارید.

امروز فرشته ها باریدند

و چشم های من نیز.

باران که می آید

گنجشک ها کز می کنند؛

پرواز از نفس می افتد

و همه ساکن می شوند.

حتی کلاغ ها…

امروز حتی کلاغ ها هم نخواندند!

و هیچ کلاغی به خانه اش نرسید.

شاید در راه مانده بود.

شاید لای شاخه های یک کاج.

و باریدن خدا را نگاه می کرد.

پس امروز که کلاغ ها به خانه نرسیدند،

هیچ قصه ای هم گفته نشد

و شاید گفته شد و تمام نشد.

باران که می بارد 

قصه ها هم ناتمام می مانند،

شاید غصه ها بجایش ورق می‌خورند.

باران که می بارد،

پرواز از نفس می افتد

و قصه ها ناتمام می مانند…

خدا به همه مسطوره ای از باران داده

آن هم وقتی که زیر پلک شان باران می بارد.

حتی ماهی ها هم گریه می کنند

اما اشک ماهی ها را کسی نمی بیند.

باران که می بارد

ماهی ها بیشتر از همه گریه می کنند.

دل من هم تنگ بلوری است

که یک ماهی عاشق دارد.

ماهی هم پرواز می کند.

شاید توی اشک خودش…

بی راه نبود که برایم می سرودی:.

“به مو گفتی که دل دریا کن ای دوست

همه دریا از آن ما کن ای دوست

دلم دریا شد و دادم به دستت

مکش دریا به خون پروا کن ای دوست”

حالا سال ها گذشته

هنوز باران می بارد،

ماهی شنا می کند

و دلم هنوز دریای اشک است…

یاحق

 

باید محکمتر گره زد

بند کفشم را گره می زنم؛
گره دوم، محکمتر!
این ها پا نیستند؛
بالند، بال.
می خواهم بپرم
پرواز کنم در امتداد عمودها.
شعف دارم.
شوق پریدن و رسیدن.
محکمتر گره می زنم
تا عاشق تر برسم،
شاید زودتر.
این ها پا نیستند،
بالند!
بالهای رسیدن به تو.
مرا خسته می خواهی،
زخمی و مجروح!
باشد، حرفی نیست،
آماده ام.
آماده ام تا به تو برسم.
… و کسی چه می داند
که سلام اول به تو
بعد آخرین عمود چه لذتی دارد،
خسته با پاهای مجروح.
استخوان پایم آسیب دید در بین راه.
فدای سر دخترت…
بعد هر خستگی و نشستن،
آن گاه که بند کفشهایم را باز می کردم
برایت می خواندم:
“بیهوده زیر بار منت مرهم نمی روم
این پا برای دختر تو پا نمی شود”
آقای خوبم!
مهمان برایت آمده
تحویلم بگیر.
راستی تو چرا مهمان هایت باید خاکی و خونی باشند
هیچ از خودم نپرسیده بودم.
حالا این منم و اربعین تو
بال در آورده ام
هر چند زخمی و شکسته…
امتداد عمودها را که نگاه می کنم
هنوز راه زیادی تا تو مانده است
اما می آیم
با همین پاها
با همین شعرها
که برای دخترت می خواندم.
تو «حسین(ع)» هستی
و خدا تو را برای ما برگزیده است.
تو «حسین(ع)» هستی
و ما هیچ غیر تو نمی خواهیم.
می دانم ساده می نویسم،
چون با تو ساده آشنا شدم،
شاید ساده ترین عاشقانه هایم با تو بوده
که این قدر با تو نزدیکم.
عمودها دست دارند،
نه، آغوش!
که همه به احترام این باله های شکسته
گشوده شده اند
و راه را تا تو نشان می دهند.
تا تو راهی نیست
اگر نفس بگذارد
فقط باید گره ها را محکمتر زد…
یاحق

یادت رهایم نمی کند...

شب شد؛ شب آخر.
و باز سراغ چمدان قدیمی ام می روم…
همان یار و همراه تنهایی های من.
همان همسفر روزهای بی تکرار
و غروبهای سُربی شهرهای دور.
چمدان را می بندم.
یک چیز را فراموش کرده ام…
درِ آن را باز می کنم و دوباره می بندم.
چرا همیشه، لحظه ی رفتن که می شود حواس را از من می گیری…؟
همیشه درست موقع رفتن، یادم می آیی؛
درست همان لحظه که درِ چمدان را می بندم…
درست همان لحظه ی آخر.
چرا یادت رهایم نمی کند؟
لحظه ی رفتن و دل کندن است.
باز هم باید بروم.
کفش هایم کو؟
آها… اینجاست…
خدایا… چرا یادت رهایم نمی کند؟
چرا درست لحظه آخر؟!
یادم هست که زیپ کوله ات را بستی و روی دوش انداختی،
شیرین ترین نگاهت را به من انداختی.
پرسیدی: تو نمیایی؟
گفتم من هفته بعد میام.
پرسیدم: تنها میری؟
خیلی راحت گفتی با بچه های فاطمیون…
جا خوردم.
آه… فاطمیون… تنم لرزید.
چرا فاطمیون؟؟
چرا تو همیشه انتخاب هایت سخت بود؟
چرا همیشه تو با همه فرق داشتی؟
دوباره در چمدان را باز می کنم…
نمی دانم دنبال چه می گردم؛
خب لابد باز هم چیزی را جا گذاشته ام.
دلشوره می گیرم.
دوباره چک می کنم.
همه چیز مرتب است. همه چیز سر جایش هست اما تو نیستی…
یعنی هستی ولی رهایم نمی کنی؛
آن هم درست لحظه ی آخر…
محسن تروخدا بگذار بروم، دو سال گذشته!
باید همه چیز تا الان تمام شده باشد.
اما من هنوز آرام نشده ام.
زیپ بغل چمدان را باز می کنم.
یک قرص میخورم و یک جرعه آب روی آتش دل.
بغضم را می شوید و پایین می برد.
برمی خیزم.
دوباره نگاهم می کنی؛
همان شیرین ترین نگاه…
همان نگاه آخر.
“خب دیگه! میخام برم…”
موقع خداحافظی است.
اما باز هم تو نیستی ولی یادت با من هست…
“کو این کفش های من؟ بخدا هوش و حواس ندارم…”
چمدان گویا سنگین تر از همیشه است،
با من نمی آید.
پنجره را باز می کنم کمی غمها بیرون برود.
شرجی رُم و آفتاب تندش چشمهایم را می زند.
به این هوا عادت ندارم.
هوای شرجی سینه ام را تنگ تر می کند.
این روزها هوای رم بارانی بود؛ بارانیِ بارانی…
و تو خوب می دانی که چقدر من باران را دوست دارم.
چقدر دوست داشتی این شعر را:
“جز در صفای اشک دلم وا نمی شود
باران به دامن است هوای گرفته را”
پنجره را می بندم
- شاید این هم یک جور خداحافظی است -
اتاق تاریک می شود و تو دوباره پشت پرده ی پلکم آشکار می شوی.
و باز همان نگاه شیرینت هست که از من می پرسد:
“تو نمی آیی؟”
و غرق خاطره های دور می شوم.
دلم نمی خواست به تو بگویم نه ؛
یعنی نمی توانستم که بگویم…
باز وسوسه می شوم یک بار دیگر چمدان را چک کنم. اما نه بس است!
دیگر مهم نیست…
می دانم که همه چیز سر جایش هست؛
همه چیز جز تو…
که دیگر نیستی.
در اتاق را می بندم.
کلید را تحویل می دهم و به سوی فرودگاه راه می افتم…
راه پایان ندارد.
پرواز پایان ندارد…
حتی اگر کبوتر در لانه اش نباشد…
یاحق

راه مرا می خواند

… و باز سودای بستن ساک.
کابوس رفتن و جدا شدن
و این بار راهی دیگر
و مسیری دیگر.
و یاد تو که با هر قدم
با من پلک می زند.
راستی امروز دقیقا چند روز است که ندیدمت؟
روزها هم، قدم های راهند
راهی که روزی با تو شروع کردم، رفیق!
تو رسیدی
ولی من هنوز گام بر می دارم؛
خسته و زخمی.
اما باز باید بروم،
بی تو.
تویی که هرگز نشناختمت.
واقعا رفاقت رسم عجیبی است؛
رسمی که هر چه دنیا بگردد و بگردد
عوض نمی شود.
رفاقت رنگ نمی بازد.
ساکم را بسته ام
و تو هنوز
«در میان جانی…»
می بینی؟!
می بینی که که روزگاری برای خودم ساخته ام؟
روزها از پی هم در گریز و گذارند
و من هنوز در این ایستگاه مانده ام؛
این ایستگاه بی تردد
با نیمکت های چوبی.
روحم اسیر یک رفتن مانده
یک رفتن با لباسی خاکی و خونی.
لباسی که جیب هایش را خالی کنند
و جز قرآنی که تو به من دادی
چیزی در آن نیابند.
و من هنوز گرفتار آن لحظه ام؛
که چشمم را با پرده های خون و اشک ببندم
و یکایک شما رفیقانم را ببینم.
و ننگ ماندن را از چهره پاک کنم.
کجایی رفیقم؟
ساکم را بسته ام
و راه مرا می خواند.
سلام خدا به لباس خاکی
و جیب های خالی تک تک تان.
یاحق

1 2